چه امید بندم در این زندگانی که در نا امیدی سر آمد جوانی
سر آمد جوانی و ما را نیامد پیام وفایی از این زندگانی
بنالم ز محنت همه روز تا شام بگریم زحسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور بسوزم از این آتش آرزو سوز
بود کاندر این جمع نا آشنایان پیامی ریاند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها ز مهر و وفا لیک ها ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست هم درد،بهتر که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم که در آن چشم عابد فریبش کمین کرده آن دشمن سیه،کیست
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش چنین دل شکاف و جگر سوز از چیست
ندانم در آن زلفکان پریشان دلی بی قرار که آرام گیرد
ندانم که از بخت بد آخر کار لبان که از آن لبان کام گیرد
(دکتر علی شریعتی)
خیلی شعر قشنگی بود هرچند با این مصراع بندی به سختی خوندمش ولی خیلی قشنگ و بامزه بودش
هم امیداوری داره هم ناامیدی که زندگی همینه
چو کس با زبان دلم آشنا نیست چه بهتر که از شکوه خاموش باشم!
خوب بود
احمد شاملو نگاه کن
را بیشتر دوست داشتم