حجم سبز

#همیشه آغاز راه دشوار است،عقاب در آغاز پر کشیدن پر می ریزد اما در اوج،حتی از بال هم بی نیاز است!#

حجم سبز

#همیشه آغاز راه دشوار است،عقاب در آغاز پر کشیدن پر می ریزد اما در اوج،حتی از بال هم بی نیاز است!#

ساختــــن آرامش

آرامش همین نزدیکی هاست درست چهار فرسخ اونورتر...

درست همین گوشه کناره هایی که تو بهش توجه نمی کنی...!

آرامش رو من پیدا کردم و ساختمش...

شاید آرامش لبخند خواهرت و بهترین دوستت باشه وقتی با تمام مشکلاتی که دارند لبخند می زنند و شادی می کنند...


شاید بهترین آرامش همین باشه و تو با لبخند اینها به اوج بـــــری...!


انقدر آرامش داشته باشی که با آهنگ لایت "یانی" یا با آهنگ "نباشی" محسن یگانه انقدر شاد شی که اگر تو رو کَسی از بیرون ببینه فکر می کنه شادترین آهنگ دنیا رو گذاشتی...!


شاید آرامش همین ها نباشه... مهم اینه که تو باهاشون آروم و شاد شی...!


# 5 اسفند نزدیک ِ اما من آماده نیستم...!خدایا میشه کند تر بگذره تا اونروز؟


کـــه او یک روز می آید...

راستش داشتم وبلاگی رو می خوندم که از این متن خیلی خوشم اومد و برای شما هم میزارم تا بخونید شاید شما هم خوشتون اومد!...


دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی

که شب هنگام

سر به زیر افکنده

شرم خالی دستان خود را، در کویر مهربانی

چاره می جویند

دلم می گیرد از این سفره های کوچک بی نان

و دستان نحیف کودکی یخ کرده، بی فرجام

نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه

و از احساس آن مردی که با تردید، با اندوه

به روی قامت شب می نویسد: تا طلوع صبح راهی نیست!!

خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم

با چه کس گویم

که این خلیفه، اشرف مخلوق عالم

سرد و یخ کرده

کنون در جوی می خوابد!!

خجالت می کشم از سجده های رفته بر آدم

خلف فرزند آدم، شرمگین سفره خالی

برای رهن خانه

کلیه های خودش را می فروشد...

خدای من چه می گویم؟؟!!

دلم می گیرد از این استخوان در گلو

این خار در چشمی

که می میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را

چه سخت است آن زمانی که می فهمم گمان کردم مسلمانم

شنیدم آن صدای را که می خواند مرا

و دیدم خالی دستان بابا را، که آب و نان نمی آرد،

ولیکن آبرو دارد

که فقر مردمان تقدیر آن ها نیست، آیا هست؟

فرو افتادگان را هم خدایی هست، آیا نیست؟

خدایا من نمی دانم گناه بی کسی با کیست!

دلم می گیرد از بغض و سکوت و ترس انسان ها

از آن حسرت که فریاد آوری یک آه

و از تک سرفه های کودک همسایه مان، وقتی دوایی نیست

و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی

از تو می پرسد

برای کودک تبدار من، آیا امیدی هست؟؟

چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا

و کفش پاره دارا

به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود

و می خوابد

دوباره یک نفر با اسب می آید

که مردی از تبار روشنی

سارا نمی داند کدامین روز آدینه

ولی با بغض می گوید

که او یک روز می آید   

کیوان شاهبداغی


# چقدر زود گذشت! چند وقت دیگر 18 ساله ام تموم میشه و من هیـــــــچی متوجه نشدم و این یعـــــنی تباهی عـــــــــمر!

چه زیــــباست..

خیلی قشنگ ِ وقتی بهـــــتریــــن دوستت وقتی تو چـــــادر سر می کنـــــی مقنعه سر کند و بهت نشون بده که همدلید و تو تـــــنها نیــــستی...!

حتی اگر واقعا برای تو نبوده اما خیلی قشنگ ِ که آرامش سراغت میاد...

زیباست وقتی می بینی هم عقیده اید و بــــا تمام مشکلاتت و محدودیتت بهت آرامش رو منتقل می کنه و ســـــعی می کنه تو رو بی خیــــال کنه از همه چـــــی...!

و از همه زیباتر اینه که می بینی ی دوست داری که اگر بیشتر از خواهر خودت دوستش نداشته باشی کمـــــتر نیست و این یعــــــــنی ســــاختن ِ آرامش...!


پ ن:ساناز ِ عزیزم ممنون از اینکه هســــتی...

پ ن:خدایا ممنونم ازت برای اینکه ی دوست خوب بهم دادی...

پ ن:چقدر بلاگم سوت و کور ِ انگار دیگه کَسی از اینجاها گذر نمی کنه