آبهای شومی و تاریکی و بیداد
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
که آتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
(احمد شاملو)
قطره دلش دریا می خواست .
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .
هربار خدا می گفت :
از قطره تا دریا راهی است طولانی .
راهی از رنج و عشق و صبوری .
هر قطره را لیاقت دریا نیست .
قطره عبور کرد و گذشت .
قطره پشت سر گذاشت .
قطره ایستاد و منجمد شد .
قطره روان شد و راه افتاد .
قطره از دست داد و به آسمان رفت .
وهربار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت :
امروز روز توست .
روز دریا شدن .
خدا قطره را به دریا رساند .
قطره طعم دریا را چشید .
طعم دریا شدن را .
اید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بر دارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست...