بر آستانه در گردِ مرگ می بارید
از آسمان شبزده در شب
تگرگ می بارید
و از تمام درختان بید
با وزش باد
برگ می بارید
که آن تناور تاریخ تا بهاران رفت
به جاودان پیوست
و بازوان بلندش
که نام نامی او را همیشه با خود داشت
به جان جان پیوست
به بیکران پیوست
(حمید مصدق)
خنده را تا یاد دارم، شاد و شیرین و شکرریز است
چهرههایی هست اما این زمان
پیش چشم ما و پیرامونمان
خندههاشان شوم و تلخ و نفرتانگیز است
خنده پیروزی یغماگران
سنگدل جمعی که میخندند خوش،
بر گریه های دیگران!
غافلاند اینان که چشم روزگار
با سرانجام چنین خوش خندههایی آشناست
گریههایی در پی این خندههاست
(فریدو ن مشیری)
شب،همه دروازه هایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم،در رگ های ما،روح شراب
همچو خون می گشت و در اعجاز بود
با نوازشهای دلخواه نسیم
نغمههای ساز در پرواز بوددر همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال کبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود
(فریدون مشیری)