-
فقط 144 ساعت...
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 19:09
چه زود گذشت خیلی زود همه چی تمام شد،همه چی... با اینکه از بهمن ماه متنفرم اما بد نبود...شاید چون زود گذشت! لحظاتی دیگر باز متولد می شوم!یک سال بزرگتر! درست 144 ساعت دیگر یک سال بزرگتر می شوم اما... یعنی از 2 سال قبل بزرگتر شده ام؟ آری!بزرگ شده ام!اما باز هم باید بروم...به راهی دراز و طولانی... دیروز کلاس ریاضی...جالب...
-
نا تمام...
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 10:49
چه زود گذشت همه چیز مانند ابر و برق گذشتند...! آنقدر زود که تا سرم را برگرداندم دیدم پلهایی پشت سرم هستند که تا حدودی درست شده اند اما کامل نه...! یعنی آنقدر زمان زود گذشت که دیگر نتوانستم همه را زودتر از وقت موعد درست کنم... و این یعنی نا تمام،ناتمام ماندن کارهایی که می شد وقت گذاشت و ساخت،از نو... اما وقتی با خودم...
-
روال عادی زندگی
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 23:23
دل چرکین نباش از زندگی زندگی همین است...روال عادی خوش را می رود و... و ما باید پشت سر آن قدم بر داریم و سکوت کنیم... بی هیچ اعتراضی...چون ما باید تغیر دهیم،خود را زندگی مان را تا دیگر هیچ گله ای از زندگی مان و از زندگی کردنمان نداشته باشیم! دیگر این دنیایی که نمی توان صدایی در آورد نشانه ی هیچ اعتراضی وجود ندارد!...
-
باران
شنبه 26 دیماه سال 1388 16:50
باران می آید... و من هراسان در پی تو... به دنبال تو می گردم... در باران کسی نیست تا صدای لرزان مرا بشنود... فریاد می زنم فریاد می زنم تا بشنوی بشنوی صدای لرزان مرا گوش هایت را تیز کن و صدایم را که از اعماق وجود می آید بشنو این آخرین فریاد است... پ ن:بلاخره امتحانم تموم شد امیدوارم معدلم بالا شه!خیلی زحمت کشیدم! پ...
-
هدیه گران بها
شنبه 5 دیماه سال 1388 00:15
تمام بدی ها و بی وفایی هایم را برای همیشه در "قبرستان از دست رفته ها" دفن خواهم کرد و خود را به آرایشگری می سپارم تا باطنم را پاکسازی و ظاهرم را نیز آلوده نسازد و... این بار تمامی قلبم را به دستت می سپارم تا از آن مراقبت کنی برای همیشه... پ ن:تا مدتی نمی تونم بیام امتحانهایم شروع شده پ ن:خدایا کمکم کن دارم...
-
فراموش شده...
جمعه 20 آذرماه سال 1388 14:54
می نویسم ولی این دفعه نه برای تو برای خودم برای سالهای بعد از مرگم برای سالهایی که دیگر تو مرا نمی شناسی دیگر به سراغم نمی آیی... چون مرده ام... مرده ام و فراموشم کرده ای... تو مرا از یاد برده ای... حتی قبل از مرگم...! پ ن:خدارو چه دیدی شاید دل سپردیم،شاید عشقمون رو تو از یاد نبردی...از این تیکه شعر خیلی خوشم میاد...
-
دل شکسته...
جمعه 6 آذرماه سال 1388 13:44
می گویند:اگر عاشق باشی دوری هم شیرین است لحظه ها رنگ شادی رو می بیند! اما از وقتی از هم دور شدیم هر لحظه سخت می گذرد و تو، تو... و تو برای اولین بار چیزی را زیر پایت له می کنی می شکنی... خرد می کنی... آن چیست؟! دل من!دل شکسته من!... دلی که با اینکه قطعه قطعه شده اند اما، هر قطعه اش هنوز هم عاشق اند... پ ن:از امروز سخت...
-
معنا
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 23:34
آشناییمان از وقتی آغاز شد که معنی بودن را فهمیدم فهمیدم بودن چیست بودن یعنی باش،زندگی کن یعنی بخاطر نداشته هایت غم مخور... من و خورشید از وقتی آشنا شدیم معنایمان عوض شد دیگر نبودن معنا ندارد بودن و زندگی کردن برایم بهترین معناست!
-
دلتنگم
جمعه 8 آبانماه سال 1388 01:10
امشب تولدت است شب تولدت... خیلی دلم گرفته دلم برات خیلی تنگ شده... گویی دیگه عادت کرده بودم .. یادته؟پارسال اومدم کلی پیشت گریه کردم اومدم حاجت خواستم ولی برا خودم نبود... هیچ وقت حاجت هام برا خودم نبود هیچ وقت... ولی امسال...امسال که نمی تونم بیام پابوست حاجت دارم می خوام بیام پا بوست و تمام بغض هایی که داشتم رو خالی...
-
رفتار من عادی است
جمعه 17 مهرماه سال 1388 14:48
رفتار من عادی است اما نمی دانم چرا این روزها از دوستان وآشنایان هرکس مرا می بیند از دور می گوید: این روزها انگار حال وهوای دیگری داری! اما من مثل هر روزم با آن نشانیهای ساده وبا همان امضا،همان نام وبا همان رفتار معمولی مثل همیشه ساکت وآرام این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس می کنم از روزهای پیش...
-
حسرت همیشگی
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 15:24
حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی ! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود آی... ناگهان چقدر زود دیر می شود! (قیصر امین پور)
-
اجبار!
جمعه 3 مهرماه سال 1388 17:46
اجبار ...خیلی از این کلمه بدم می آید خیلی! چقدرسخته که از رو اجبار کاری رو کنی که دوست نداری! شاید بگی مجبور نیستم ولی هستم! مجبورم برای شکستن مشکل از اجبار کاری کنم که بدم می آید. کاش می شد مشکلات را شکست تا اجباری در کار نباشد ! اجبار ...متنفرم! راهی جز این نیست! فقط باید بروم...این اجبار است! پ ن :خیلی سخته که خودم...
-
گریز
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 22:53
هیچ وقت پی نبردم به اسرارش...هیچ وقت گفت:از چه می ترسی؟هیچ نگفتم می خواستم فرار کنم... از چه؟...نمی دانم! میخواهم بروم... به کجا؟نمی دانم! از اینجا بروم به رویاها... به شهر عجایب به آن دورها به آنجاها که همه بیایند و بخوانند مرا بفهمند...که چه می گویم... نپرس...نپرس آن کیست! نگو کجاست! سوال نپرس! بیزارم! از خودم...از...
-
رمضان به پایان رسید...
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 22:38
تمام شد... به سرعت... به سرعت ماه رمضان هم به اتمام رسید دقائقی که در این ماه سپری کردیم چه زود گذشت! به سر عت باد... آیا خوب سپری شد و گذشت؟!!! این سوالی است که باید از خود پرسید! خوب یا بد! پ ن:خدایا شکرت!ممنونم بخاطر همه چیز.ازت سپاسگزارم. پ ن:با اینکه سخت بود ولی بهترین لحظات آرامش را در این شبها بخوص در شب قدر...
-
آرامش بی دلیل!
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1388 02:14
امشب خیلی آرامش دارم خیلی... دلیلش را نمی دانم!... با آنکه روزهای کمی است که با هم نیستیم ولی ... ولی... ولی نمی دانم چرا گویی است سالها از هم دوریم... امشب هوای لطیف و بوی نم بارون بهم احساس خوبی داد... احساسی که بهم امید داد... حسی که به زودی این فاصله ها کم می شود! ذوست دارم... خودم،این حس را دوست دارم... پ ن:این...
-
تولد...
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1388 19:08
سلام امروز تولد بهترین دوستمه!یعنی فرداستا اما من زودتر گفتم چون اصلش شب تولده! رویا جونم هجدهمین سالگرد تولدت مبارک عزیزم امیدوارم همیشه شاد و سر بلند باشی امروز خدا یک گل به زمین هدیه داد زمین اون گل رو بدست سر نوشت داد و سرنوشت اون گل رو بدست سر نوشت داد! تا باغچه خالی قلبم جایگاه یک گل باشد (گل رویایی ام تولدت...
-
تو رازی و ما راز
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 21:11
پرده اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت. رازی به اسم درخت،رازی به اسم پرنده،رازی به اسم انسان. رازی به اسم هر چه که می دانی.و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد. و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی،که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید. در این سوی رازناک پرده،آدمیان سه دسته...
-
دلم را شکستند...
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1388 18:16
دلم را شکستند نفهمیدند!اشکم را سرازیر کردند نفهمیدند! گفتند هنوز بچه ای نمی فهمی...در حالیکه فهمیدم درک کردم! چشمش را بست تا نبیند که دلی را شکست،اشکی را ریخت و قلبی را به زمین پرتاب کرد! و چه خودخواهانه وداع کرد... پ ن:حالم خیلی گرفته است. پ ن:کاش می تونستم برم و کاری کنم که دشتش بهش نرسه! پ ن:خدایا کمکم کن به هدفی...
-
گرفتاری!
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 16:53
وای که چقدر بده یهو هر چی گرفتاریه برات پیش بیاد! یهو انقدر گرفتاری و مشکل که خودتم توش گیر کنی! اون موقع فقط باید از یکی کمک بگیری..! خدا! پ ن:وای انقدر اعصابم خورده نمی دونم چی کار کنم! پ ن:خدایا خودت بهم صبر بده...!
-
سقراط می گوید...
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 15:50
سقراط می گوید : «هیچ گنجی بهتر از هنر نیست و هیچ دشمنی بدتر از خوی بد نیست و هیچ عزتی بزرگتر از دانش نیست و هیچ زینتی بهتر از شرم نیست.» پس برای آموختن در جستجوی وقت نباش.در هر وقت و در هر حال که باشی،چنان باش که یک ساعت از وقت تو بیهوده نگذرد و تو دانشی نیاموزی.اگر در آن وقت،دانایی حاضر نباشد، از نادان بیاموز که دانش...
-
عشق از نظر خودم
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 16:06
امروزتازه فهمیدم عشق به چه معناست!عشق یعنی(به نظر خودم)محبت،دوست داشتن! آره می دونم الان میگی چقدر خنگی...اینا هم برا خودشون معنا دارن! آره درسته،ولی ریشه ی همه اینا عشقه!عشق بوی غم نمیده نباید بده. چرا همه میگن عشق یعنی بدبختی،گیر کردن ندونستن و...بسه دیگه! به خدا بوی غم نمیده!آره یک معنی اش یعنی تو غم اش شریک بودن...
-
ماه خدا
جمعه 30 مردادماه سال 1388 14:12
سلام بر رمضان، سلام بر ماه ضیافت الهی و سلام بر بندگانی که حق بندگی را در این ماه به جا خواهند آورد. یک سال دیگر هم گذشت و دوباره سفره ضیافت الهی در میان بندگان خدا پهن خواهد شد، راستی رمضان چه قدر دلم برایت تنگ شده؛ برای سحرهایت، محفل های قرآنیت و افطاری هایت. دلم می خواهد قبل از این که وارد این ضیافت شوم تو به من...
-
جاده رویاها...
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388 22:38
جاده زندگی هرکس تا اوج تقدیر او ادامه دارد و این جاده ها ترکیبی از رویاها و واقعیت های زندگی هاست...این جاده زیبا با درختان باشکوه و کلبه های با صفا در آن سو ،جاده سرنوشت کیست؟ من یا تو...
-
و این آغاز انسان بود!
جمعه 23 مردادماه سال 1388 13:40
از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود. فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است. خدا گفت: برو و بدان...
-
رهایی...
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 15:05
بر آستانه در گردِ مرگ می بارید از آسمان شبزده در شب تگرگ می بارید و از تمام درختان بید با وزش باد برگ می بارید که آن تناور تاریخ تا بهاران رفت به جاودان پیوست و بازوان بلندش که نام نامی او را همیشه با خود داشت به جان جان پیوست به بیکران پیوست (حمید مصدق)
-
در پی هر خنده...
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 14:47
خنده را تا یاد دارم، شاد و شیرین و شکرریز است چهرههایی هست اما این زمان پیش چشم ما و پیرامونمان خندههاشان شوم و تلخ و نفرتانگیز است خنده پیروزی یغماگران سنگدل جمعی که میخندند خوش، بر گریه های دیگران! غافلاند اینان که چشم روزگار با سرانجام چنین خوش خندههایی آشناست گریههایی در پی این خندههاست (فریدو ن مشیری)
-
بوی عشق
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 14:00
شب،همه دروازه هایش باز بود آسمان چون پرنیان ناز بود گرم،در رگ های ما،روح شراب همچو خون می گشت و در اعجاز بود با نوازشهای دلخواه نسیم نغمههای ساز در پرواز بود در همه ذرات عالم، بوی عشق زندگی لبریز از آواز بود بال در بال کبوترهای یاد روح من در دوردست راز بود (فریدون مشیری)
-
غمی غمناک
شنبه 17 مردادماه سال 1388 15:53
شب سردی است، و من افسرده راه دوری است، و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده *** می کنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افروز مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی *** نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است هر دم این بانگ بر...
-
مهدی(عج)
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 18:39
احادیثی از شخصیت امام مهدی(عج): مهدی مردی است از فرزندان من که چهره اش چون اختر تابناک است . « پیامبر اکرم (ص) » مهدی طاووس بهشتیان است . « پیامبر اکرم (ص) » با مهدی ما حجتها گسسته می شود . او پایان بخش سلسله امامان ، نجات بخش امت واوج نور و راز نهان است . « امام علی (ع )» ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد بر پشت ستم کسی...
-
به سوی انجایی که می توانی انسان باشی...
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 14:11
نه در جایت بمان! نه در حالت بمان! همواره روحی مهاجر باش به سوی مبداء، به سوی مقصد، به سوی آنجا که می توانی انسان باشی ! به سوی آنجایی که می توانی انسان باشی ! به سوی آنجا که می توانی جهاد کنی ! به سوی آنجا که می توانی از آنچه که هستی و هستند. . . فاصله بگیری! «دکتر علی شریعتی»